وسط اتاق نشسته و به روبرو خیره شده بودم!
کارهای باقی مونده مو روی کاغذ نوشته بودم و بهم چشمک میزدن!
ولی ...
اصلا حوصله شونو نداشتم . . .
گوشیم صدا داد و صفحه ش روشن شد...
عکس اوی نازنین رو ، روی لاک اسکرین گذاشتم!
انقدر بهش نگاه کردم تا خاموش شد..
به صفحهی گوشی ضربه زدم. روشن شد... باز خاموش.. دوباره ضربه...
نمیدونم چند بار...
شاید بتونم این حجم بی حوصلگی و کسل بودن رو به پای نبودنش بذارم..
ولی امروز که رفتم خونه
تمام سعی مو میکنم
که این شکلی نگذره..
بازدید : 593
سه شنبه 21 مهر 1399 زمان : 15:37